اشعار محمد غفاری

"من کنتُ مولا..." ابتدای قصه این است / محمد غفاری

هر چند در پایان حج آخرین است
"من کنتُ مولا..." ابتدای قصه این است

دستی به دستی حلقه شد تا آسمان رفت
دستی که در اوج سخاوت بی‌نگین است

دستی به دستی حلقه شد، دستی که در جنگ
خیبرترین درها به پایش بر زمین است

دستی که نخلستان ِ تا امروز باقی
از پینه‌های بی شمارش شرمگین است

تصویر بالا رفتن دست دو خورشید
عکس زلال برکه‌ٔ این سرزمین است

"الیوم اکملتُ لکم..." حتی خدا گفت:
«روزی که دین تکمیل خواهد شد همین است»

آینده روشن شد، همه دیدند، اما
امروز را تاریکی ِ شب در کمین است

با دست بیعت آمدند و ماند پنهان
بغضی که با تبریک گفتن‌ها عجین است

نه! واقعیت را نمی‌بینند، هر چند
چشمانشان محو «امیرالمؤمنین» است
957 0

رودی که با دریا یکی شد زنده می ماند / محمد غفاری


دیگر تمام قفل‌ها را باز می‌بینم
بعد از سکوت پیله‌ها پرواز می‌بینم

چشمان شب را با طلوعی سرخ می‌بندم
خورشید را در مشرق خود باز می‌بینم

فریادهامان جاودانی می‌شود وقتی
در چنگ‌های زخمی‌ام آواز می‌بینم

این بغض‌های متحد توفان به پا کردند
در لابلای اشک ها اعجاز می‌بینم

رودی که با دریا یکی شد زنده می‌ماند
در انتهای ماجرا آغاز می‌‌بینم

1045 0 5

بگذار که چشمان تورا وام بگیرم / محمد غفاری

 

بگذار که چشمان تورا وام بگیرم
با دیدن دنیای تو آرام بگیرم

تردستی لب های  تورا دیدم و باید
از شیوه ی خندیدنت الهام بگیرم

در هر قدمم، شوق رسیدن به تو جاری ست
می خواهم از این راه، سرانجام بگیرم

من شاعر دردباری ام وچشم تو کافی ست
تا خیره در آن باشم و انعام بگیرم

عمری ست که در پیچ و خم زندگی ام، کاش
یک لحظه در آغوش تو آرام بگیرم

2800 0 4.07

برای یاس حیاط از تو گفتم و گل داد / محمد غفاری

 

برای از تو سرودن، زبان ما بسته ست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بسته است

به هر دری که زدم رو به تو گشوده نشد
دلم شکسته، فقط چشم بردعا بسته ست

چگونه نور تو را پشت ابر باید دید؟
که اشک، راه تماشای چشم را بسته ست

برای یاس حیاط از تو گفتم و گل داد
چه قدر غنچه به تو عاشقانه وابسته ست

«دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو»
که راه چاره ی ما بی قرارها بسته ست

تو آسمان و زمینی، تو نور و باران، تو…
چه قدر از تو نشان هست و چشم ما بسته ست

 

2778 0 4.57

و صدا گفت که تو حکم رسالت داری / محمد غفاری

و صدا گفت که تو حکم رسالت داری
آیه در آیه بخوان از غزل بیداری

انبیا خاتم خود را به تو دادند که خوب ـ
می شناسند تو را وقت امانت داری

جز وجود تو کسی لایق لولاک نبود
تو چنانی که خدا را به سخن واداری

آسمان لحظه ی معراج تو حیران شده است
آینه آینه از شیوه ی خاتم کاری

دیدن بدر جمال تو فقط پیروزی است
از همان لحظه که در جنگ قدم بگذاری

***

و صدا گفت که تکمیل نشد دین باید
راه آن را به کسی مثل خودت بسپاری
1747 1 4.33

... / محمد غفاری

 چشمم از اشک پر و ...
عکس حرم می لرزد

2838 0 2.67